نمیدونم چیو اصلا چطور باید بنویسم. همش کلیشه .
تا یه حرف حساب میاد به ذهنت، یه جوری از وجودت میپره که شک میکنی اصلا از اول اومده بود به ذهنت یا نه!!
هیچی.
فقط داشتم میگفتم [دست کم] امسال، چاره ای جز این ندارم که کفش آهنی پام کنم .
یا صبور باشم یا با اعتماد بنفس
شایدم هردوش !
میدونی که، یاد گرفتن درد داره .
دردشو من اشک کردم و رسول، دود.
!
Thinkin' you could live without me دوباره قصه رو تکراره و طِی میشه تا آخــر

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها