مهنوشت



اغلب به خودکشی فکر میکنم. هیچ انگیزه‌ای برای ادامه زندگی ندارم. احساس میکنم بخاطر ضعف هام و کم اوردن هام موجب عذاب بقیه شدم. هیچکس به طور واقعی من رو دوست نداره. انجام خیلی از کارا برام دشوار و سخته گاهی فکر میکنم حتی حرف زدن یا بیان احساسم برای کسی هم که باید بفهمه درون من چه اتفاقی افتاده، سخت شده. با خودم فکر میکنم قبلا چطوری میتونستم بعضی کارا رو انجام بدم ولی الان حتی فکر انجام دادنش منو تا مرز باور غیر ممکن بودنش هم میبره. احساس عقب ماندگی و باختن میکنم. از صبح که به زور بیدار میشم، نه واسه اینکه خوابم میاد، نه، واسه اینکه دلیلی نمیبینم که چرا باید پاشم و یه روز تکراری دیگه و سراسر کسالت رو استارت بزنم. آرزو هایی که دیگه واسه دست یافتن بهشون دیر شده و رنگ خودشونو باختن همشون از جلو چشمام رژه میرن و بایستی واسه جلوگیری از دعواهای (جنگ های) مادرم وانمود کنم که دارم درس میخونم در صورتی کع مثه یه مُرده بی احساس به کتاب خیره شدم و باز یاد تمام شکست هام تو این چند وقت اخیر می افتم که همینطور بی وقفه دارن بیشتر و بزرگتر میشن. 

اغلب مجبورم جلوی همه حتی شما نقش بازی کنم که این شرح روایاتی که از خودم میگم، مربوط به یه آدم ناشناخته‌ی دیگه ایه نه من ! باور کنین. 

از همه آدما بیزار شدم و از بودن باهاشون هیچ لذتی نمیبرم. اتفاقا اونا هم به من احتیاجی ندارن مگر اینکه نگران این باشن که پول ویزتشونو پرداخت کردم یا نه. زندگی دیگه مثه قبل شوری نداره برام حتی بنظرم تموم شدنش به صرفه تره.

یاد تموم زمان هایی میفتم که تو باتلاق افسردگی از دست دادم و دارم باز از دست میدم و باز جز نگاه چیزی از دستم بر نمیاد. روانشناسی که گاهی میتونست حالمو خوب کنه هم بهم گفت دیگه دارم باهات به بن بست میرسم.

کاش همه که نه ولی حداقل یه نفر مثه باتری گوشیم بود و وقتی میدید قلبم داره صحبت‌های آخرشو میکنه، وایسه و خوب گوش بده و ربع ساعت رو ۶% بمونه.

همه میگن خودت نمیخوای خوب بشی. اگه اینطور به نظر میرسم خب فبها با پایان دادن زندگیم بهتون ثابت میکنم درست فکر میکردین و باید بابت تشویق هایی که از من دریغ نکردین مچکر باشم.

پیتزا جان دیگه کاری از دست تو هم بر نمیاد.


چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم

آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد

و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد

تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم

از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم

زیر بیرحم ترین زاویه ی ساطورم

من شــــــــاهدِ نابودی دنیای منم
بــــــــاید بروم دست به کاری بزنم !

علیرضاآذر



نقطه‌ی مقابل افسردگی خوشحالی نیست، بلکه شورِ زندگی است، و چیزی که در آن لحظه از من رخت برمی‌بست، شور زندگی بود.» اندرو سالمون، نویسنده، در نطقی قدرتمند و در عین حال تخریب‌گر، شما را به تاریک‌ترین گوشه‌های ذهنش در سال‌هایی می‌برد که با افسردگی دست و پنجه نرم می‌کرد. دورانی که انگیزه او برای سفری روشنگر به گوشه و کنار جهان شد تا با افراد مبتلا به افسردگی گفت‌وگو کند-- تا در کمال تعجب دریابد، هر چه بیشتر از خودش حرف می‌زند، افراد بیشتری برای گفتن داستان‌‌های شخصی‌شان تمایل نشان می‌دهند.


روزِ میلاد منست
آمده‌ام دست کشم
به سر و روی عرق کرده‌ی دنیای خودم
سختمه ولی مرتب خودمو دلداری میدم میگم محیا قوی باش تو با این چیزا کم نمیاری اینا رو به جون میخری که آخرش وقتی یه آدم درجه یک شدی، کلی داستان واسه تعریف کردن داشته باشی.
من میدونم باورِ من خیلی قوی تر از اون شیش قلم قرصیه که دکتر بهم داد. من میدونم وقتی خودم بخوام رویامو بسازم، شاید روزی صدبار فکر خودکشی بزنه به سرم ولی آخرش موفق میشم.
میخوام رو پاهای خودم وایسم
من و این سگ سیاه افسردگی میخواییم دوتایی بریم تا نوک قله. این تصمیم منه. ما با هم میبریم.


قبلنا فکر میکردم مردا خیلی ساده عاشق میشن و زوج خودشونو پیدا میکنن و داستان تموم میشه. ولی یاد گرفتم قضیه چیز دیگه ایه. اتفاقا مردا این آپشنو دارن که در عین اینکه رسما همسر یه خانم هستن، معشوقه نفر دومی هم باشن و از اون طرف واسه آدم سومی جوری نقش بازی کنن که انگااااار شیفته و شیدا شن ولی در حقیقت حس خاصی به اون شخص نداشته باشن.

شاید باورش واستون سخت باشه ولی من دیدم که عین خربزه میگن دوست دارم و بهمان و اتفاقا هیچ حسی به طرف ندارن! اقا من اینو همین دیشب تجربه ش کردم. بهش میگم اگه منو نمیخواستی خب واسه چی گفتی بهم ازت خوشم اومده؟ میگه خب گفتم که بشناسمت بیشتر و ببینم کی هستی  اینا.

یه لحظه وایسین. اون بازیه یادتونه که هر کی واسه خودش از لیست یه سوال انتخاب میکرد و طرف مقابل از لیست خودش رندوم یه جواب میداد؟ یادتون اومد؟ این کاری که اون آآآآقا با قلب من کردن همون بازیه بود. اینو دیشب فهمیدم :)

نمیدونین بعضی وقتا من چقدر ابله میشم. باور نمیکنین.

دو سه مثقال خریت ز خران چیزی نیست

ادمی هست که الحق دو سه خروار خر است


منو میگه :D


امروز با معجزه بیدار شدم. مثه همیشه نبود. این دفعه بابت بیدار شدنم و اینکه چرا تو خواب نمردم دیگه به خدا غر نزدم. ب این وجود که شبش چقدر غمناک و سنگین گذشت.

خدایا شکرت بخاطر دو نفر تو زندگیم. یکی تو اون یکی مامانم. اگه مامانم نبود. بیخیال! حتی نمیشه نبودشو تصور کرد. میدونی دنیا هم نبود اون موقع


نگفتم بهتون؟

دیشب از دو نفر یه جورایی خواستگاری کردم. خیلیم اصولی و محترمانه.

خب

جوابشون منفی بود :)

جالبه هردوشون به این موضوع اشاره کردن که آرزوی خوشبختی و همسر ایده آل میکنن برام!  یعنی خیلی ریز به این نکته هه اشاره کردن که خودشون نمیتونستن اون آدمه باشن که قراره منو خوشبخت کنه :)


راجع به خواستگاری زن از مرد سوالی داشتین ادمین مجرب سایت راهنماییتون میکنه :))



یه روزی یکی میاد تو زندگیت بجا همه اونایی که زدن قلبتو شکستن

چیزی که تورو نکشه قوی ترت میکنه. این سگ سیاه افسردگی نتونست جونمو بگیره ولی بجاش خودم کلی قوی تر شدم. اونقدر قوی که یه روزی حتی فکرشم نمیکردم به این قدرتا برسم. این تازه یه نمونه ش بود تو زندگی. واسه من در آینده چالشای درست حسابی و بزرگتری رقم میخوره که دقیقا منو تبدیل به یه فرد فراموش نشدنی میکنه.

چیزی که من انجامش میدم قراره اتفاق می باشه واسه رخ دادن :)


من اسکرین شات های کامنتای پارسال همین موقع رو هنوز دارم امسال موندم پشت ولی اهمال کاری کردم فقط میخوام بگم سر جلسه کنکور به خودم میگفتم کاش همون یه ماه آخرو میخوندم کاش . الانم همون یه ماه آخره. دیگه نمیخوام بخاطر احساس گناهی که رو دوشمه بازم قید تلاشو بزنم. من میرم و تمرکزمو میذارم رو چالش جدیدم. چالش اینه که قدرتمندانه تو دقیقه ۹۰ این بازی بجنگم با خودم و حتی شده نتیجه رو یه اپسیلون تغییر بدم. دلم نمیخواد بجای تمرکز رو سوال پای ملخ به این فکر کنم که چرا یه ماه آخرو فقط نخوندم.


هر چقد بیشتر به آدما نزدیک میشم، بیشتر و عمیق تر به این نتیجه میرسم که باید ازشون دور شم. هر چقد بیشتر احساس خاکستری مو وقف آدما میکنم، انزجارم بیشتر شدت پیدا میکنه. این احساس به همه حتی خودم تو اینه صدق میکنه

بقول رها حالا شاید بخاطر اینه که آدم خودمو پیداش نکردمف ولی بیشتر بنظر من واسه اینه که من تو سیاره اشتباهی فرود اومدم :)

قبلا یه دختر شاد شنگول و با احساس بودم کم کم شدم مهایی که غمگین و سرد و افسرده شده حالا هم یه مهای بی احساس که دو بار به طرز جدی دست به خودکشی زده. فکر میکردم اگه به مهمترین آدمای قلبم بگم، پشیمونم میکنن بخاطر این رفتار. دست خوش:) مهم نبود براشون :) واسه همین پیم.نم نیستم حتی !

حدود سی روز به دومین کنکور لعنتیم مونده ولی حتی برام مهم که برام مهم نیست!!

میدونی

من یه مرده ی متحرک چاق و چرب بوگندو ام که رفیقاشو ول کرد که اونا اینجوری نبیننش

هنوزم دلم میخاد تنها باشم

ولی نه اینجوری

دوست دارم تو یه سیاهچاله غرق تنهایی شم

تنهایی تا بـــــــــی نهایت .


نمیدونم چیو اصلا چطور باید بنویسم. همش کلیشه .
تا یه حرف حساب میاد به ذهنت، یه جوری از وجودت میپره که شک میکنی اصلا از اول اومده بود به ذهنت یا نه!!
هیچی.
فقط داشتم میگفتم [دست کم] امسال، چاره ای جز این ندارم که کفش آهنی پام کنم .
یا صبور باشم یا با اعتماد بنفس
شایدم هردوش !
میدونی که، یاد گرفتن درد داره .
دردشو من اشک کردم و رسول، دود.
!
Thinkin' you could live without me دوباره قصه رو تکراره و طِی میشه تا آخــر

۱

کلا نمیشه راجع به ذوق های کوچیکی که داری با کسی حرف زد یا این منم که یه مترسک مشتاق که همراه من ذوق کنه، ندارم؟ دقیق تر بخوام بگم همین که نگم تا تو ذوقم نزنن کفایت میکنه
من خوشحالم، یعنی باید باشم. من و ته ته دوتامون به یه گروه موسیقی علاقه مند شدیم.
اون آهنگ جدیدی که دوست داشت رو ضبط کرد. من عاشق اون ترک شدم، قبل از اینکه اینو بدونم

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها